تشرف جناب علیا حضرت مرغ خانم به سوپر مارکتی در تهران
جناب مرغ روزی رفت بقالی ، برای دیدن بقال بی حالی ، چو داخل شد در آن دکان و دید آن جا ز آثار تلاشش هست خالی ، گفت : ای بیچاره ی بی مایه ی بی نور و بی سایه ، چرا از هر قلم بلغور و بنشنهست اینجا و ز من هیچ آشنایی نه ؟؟ نخوردی نیمرو آیا ؟؟ نخوردی املت و کوکو و کتلت ، یا خوراک دیگری از ما ؟ چرا از بیضه ی مظلوم ما !!! دکان تو خالیست؟ ملخ خورده است آنها را ؟ چرا آثار رنج ما ز دکان تو شد خالی ؟ مگر کسب تو را فحطی زده ؟ اینجاست سومالی ؟
بگفتا : مرد بقالی ، که اینجا هست بقالی گمانم امر بر تو مشتبه شد نیست اینجازرگری حتی اگر تخم طلا داری !!